سال نو مبارک

امروز آخرین روز غیر رسمی در شرکت بود. 5 یا 6 نفر بیشتر نبودیم. بیشتر وقتم را گذاشتم روی مرتب کردن میز کار و رایانه ام. فایل های اضافی را پاک کردم و فایل های مورد نیاز را مرتب نمودم.

امسال سال خوبی برای شرکت نبود. نتوانستیم پروژه جدیدی بگیریم. اوضاع داغون اقتصادی ماه های آخر را برای پرداخت حقوق ها و عیدی بر ما هم سخت کرده بود. ولی خدا رو شکر که همه حقوق ها سر موقع پرداخت شد. سال بعد باید بیشتر تلاش نمود. اوضاع خراب اقتصادی تازه اولش است و معلوم نیست سال بعد به کجا برسیم.

ایجاد این وبلاگ را بعد از 3 ماه که نگاه می کنم، می بینم 3 ماه تجربه خوب را ثبت کرده است. ذهن من را مرتب می کرده و باعث شده که تجربیات در ذهنم ماندگار شوند. امیدوار سال بعد هم بتوانم هر روز از تجربیات روزانه خودم بنویسم.

سال نو را پیشاپیش به همه شما تبریک می گویم و امیدارم سال بعد برایتان سالی پر از سلامت باشد و چرخ های کسب و کارتان با سرعت تمام بچرخد و از چاله چوله ها یا شاید هم گودال های اقتصادی که دولت محترم ایجاد نموده اند به سلامت عبور نمایید. برای ما هم دعا کنید.

موفق باشید.

روز رسمی آخر سال

روز رسمی آخر شرکت بود و شرکت خلوت ولی من کلی کار داشتم که باید انجام می دادم. از صبح شروع کردم و از بعضی از همکاران هم کمک گرفتم تا بتوانم کارهایی که دکتر از اونطرف آب برایم می فرستاد را انجام دهم. این که یک مدیر بتواند از آدم ها کارهایی که می خواهد را بگیرد خیلی امر مهمی است. تقسیم کارها بنابر توانایی آدم ها و گرفتن کارها از آنها. شاید مجبور بشوم فردا هم بروم تا محیط کاری و رایانه ام را کمی مرتب کنم تا سال جدید را مرتب آغاز کنیم.

امروز مدیر توسعه بازارمان با یک هندی قرار گذاشته بود تا در مورد حضور شرکت در بازار هند با او صحبت کنیم. مذاکرات خوبی صورت گرفت. طرف، هندی بود ولی به خوبی ما فارسی حرف می زد. بازار خوبی در زمینه های ساخت و ساز در هند وجود دارد که قرار شد در مناقصات مطرح شده با شرکت آنها شرکت کنیم. مدیرعاملمان می گوید بازار هند خیلی سخت است و هرکس واردش شده خیلی اذیت شده است. حالا قرار شد زمینه های همکاری مشخص شود و بعد از سنجیدن بازار، تصمیم گیری کنیم.

در مورد سازماندهی یکی از واحدهای گروه نفت که دیروز نوشتم، با چند تا از بچه های آن واحد صحبت کردم و به نظر می رسد همه چیز برای تغییر و تحول مهیا است. فقط کاش زودتر این راه حل به ذهنم می رسید تا به عید نخورد و قال قضیه کنده می شد. ایشالا که در سال جدید مشکلی پیش نیاید.

امروز مدیر قدیمی حفاری مان که حسابی ما را توی هچل گذاشته بود با یکی دیگر از مدیران شرکت آمدند برای تبریک عید پیش مدیرعاملمان. من اینقدر عصبانی بودم که خودم را زدم به ندیدن و سعی کردم باهاشون رودررو نشوم. ولی مدیرعاملمان به خوبی آنها را پذیرفته بود. این اخلاق حرفه ای است. نباید با کسی لج یا قهر بکنی. حتی اگر بهت ضربه زده باشد. همین آدم ممکن است در جای دیگر ضربه دیگری هم به تو بزند. بخصوص صنعت نفت که خیلی کوچک است و ممکن است پس فردا روزی همون آدم کاره ای بشود و تو کارت به او بیفتد.

آخر سال و این همه کار؟!؟

فکر می کردم این هفته سرم از کارهای اجرایی خلوت می شود و با کم شدن جلسات و نبودن دکتر، می توانم به منظم کردن کارها و برنامه ریزی برای سال آینده برسم ولی توی این دو روز اصلا فرصت سرخاراندن هم نداشتم.

برای قسمت اداری و منابع انسانی یک مدیر با سابقه پیدا کردیم. قرار بود امروز صبح به همراه مدیرعاملمان کار را نهایی کنیم. دیروز آخر وقت مطالبی را روی کاغذ نوشتم تا بعنوان محدوده کاری و شرح وظایف در اختیارش قرار بدهیم. مطالب را برای مدیرعامل هم فرستادم تا تایید کند. صبح مدیرعامل مان به علت کسالت نیامدند شرکت و من فقط فرصت کردم تلفنی باهاشون صحبت کنم و تایید مطالب را بگیرم. جلسه را تنها برگزار کردم. خواسته های شرکت و استراتژی هایش در منابع انسانی را برای او گفتم و قرار شد برنامه اش را برای حضور از اردیبهشت ماه بدهد.

امروز به یک نتیجه خیلی خوب برای سازماندهی یکی از بخش های گروه نفت رسیدم. با مدیرعامل مطرح کردم و او هم خیلی خوشش آمد و موافقت کرد. خودم هم خیلی خوشم آمد. واقعا بهترین راه برای سازماندهی وضع موجود بود. حالا باید این سازماندهی را اجرا کرد. آدم در فکرش چیزهای مختلفی می سازد ولی تا به اجرا در آورد پیر می شود. بخصوص وقتی پای موجودی به نام انسان مطرح باشد. باید با کلی سیاست فکرت را پیاده کنی. البته اگر سیاستمدار خوبی باشی. البته نه آن سیاستی که پدر و مادر ندارد ها. فکر بد نکنید.

ظهر را زود تعطیل کردیم تا پرسنل به ترافیک چهارشنبه سوری و خطرات احتمالی آن نخورند. کم کم پرسنل دارند خداحافظی می کنند ولی من تا خود فردا شب هم توی شرکت کار دارم.

برای آخر سال، هدیه ای برای پرسنل تهیه شد. این هدیه شامل دو کیلو پسته، چهار کیلو گز، تقویم رومیزی شرکت و سررسید بود به همراه کتاب «لطفا گوسفند نباشید» برای همه کارکنان و کتاب «از خوب به عالی» برای مدیران. همچنین یک لوح فشرده هم از مطالب موجود در نشریه الکترونیکی تاریخچه یکساله ای درست کردیم و به همراه عکس های یادگاری واحدها با مدیرعامل و کل شرکت را در آن قرار دادیم. خیلی مجموعه جالبی شد و کلی طرفدار پیدا کرد.

گزارش سفر به کیش و کلی درد و دل

خوب خدا رو شکر که پروازمان رفت و برگشت انجام شد و یک سفر خوب و مختصر و مفید را داشتیم. صبح اول وقت که رسیدیم رفتیم انبار و یارد را بازدید کردیم. همه چیز روبراه بود و منظم. بعد از آن رفتیم دفتر شرکت. یکی از مهمترین مذاکراتی که می بایست می داشتیم در مورد همان کارشناس حفاری بود که مدیریت قبلی اخراجش کرده بود و رفته بود دنبال کار. استراتژی ما این بود که این نفر را هر طور هست نگه داریم. چون شرایط با رفتن ایشان سخت می شود. مشکل اینجا بود که همانطور که در پست قبلی نوشته بودم، موضوع پیام من به گوش مدیرحفاری هم رسیده است و او فکر کرده است که جو این است که ما حتما او را نگه داریم. خلاصه باورتان نمی شود که به چه زوری به این مدیرجدید حفاری فهماندیم (البته امیدوارم فهمیده باشد) که ما همچین قصدی نداشتیم و بیشتر دنبال این بودیم که شرایط سخت نشود. متاسفانه اینقدر دورویی و دروغ در جامعه و بخصوص محیط های کاری ایجاد شده است که خیلی سخت حرف آدم راستگو را هم باور می کنند. در مجموع سفر بدی نبود. با این مدیرحفاری رفیق شدم و از این به بعد باید کمکش داد تا سریع سیستم را منظم و تا شروع چاه جدید تیم را آماده نماید.

امروز صبح کمی دیر رفتم شرکت، راستش چون دیشب دیر رسیدم خانه و کمی استراحت کردم. همان اول کاری رفتم پیش مدیرعامل و گزارش سفر را دادم. بعد هم بحث به گروه کشید و اینکه دوباره دیروز خبری شده توی گروه. عجیب است، چرا هر وقت من توی گروه نیستم، اینقدر همه چیز به هم می ریزد. خیلی بد شده. توی همین صحبت ها بودیم که قائم مقام مدیرعامل که آدمی دلسوز و باتجربه است وارد شد. وقتی دید ما در مورد مشکلات صحبت می کنیم، به شوخی گفت من آمده بودم اینجا در مورد مشکلات موجود در گروه های دیگر صحبت کنم. ولی الان ترجیح می دهم دیگر چیزی نگویم. واقعا مدیریت یک مجوعه خصوصی خیلی سخت است. راهبری مدیران میانی سخت ترین کار دنیاست. به همین خاطر هیچ وقت از روی اتفاقات ظاهری که در محیط کار می بینید در مورد مدیرتان قضاوت نکنید. مطمئن باشید یک سری چیزها پشت ماجرا هست که شما نمی دانید. اگر می خواهید قضاوت کنید، سعی کنید بفهمید آن ماجراها چه بوده و مدیرتان آیا تصمیم درستی گرفته است؟

در جلسه EFQM، بحث سر ارتباط این مدل ها با BSC شد. بحث علمی و قشنگی صورت گرفت. این بحث ها را خیلی دوست دارم، چون می توانم چارچوب هایی که از این مدل ها را در ذهنم تصویر کرده ام، اصلاح کنم. بعد آدم وقتی این موضوعات و ارتباطات را متوجه می شود از زیبایی آنها بسیار شادمان می شود. حداقل کم این طوری هستم. از طراحی سیستم و ارتباط بین اجزا جهت بهینه کردن کارها واقعا لذت می برم. توی این مسائل غربی ها واقعا از ما جلو هستند. اشکالش این است که برای اجرای این مدل ها، فرهنگ غربی هم می خواهد. فرهنگ نظم و قانون مندی که در جامعه ما وجود ندارد، چه برسد به شرکت ها.

در جلسه PMO امروز عصر، یکی از دوستان برای فهماندن دانش مدیریت پروژه به بدنه سازمان، اصطلاح بازاریابی را بکار برد. می گفت که باید این دانش بین مشتریان داخلی بازاریابی کرد تا آنها آن محصول را خریداری کنند. خیلی حرف جالبی بود. واقعا اگر برای پیاده سازی استانداردها و مدل ها در شرکت با این دید برخورد شود، خیلی خوب و مفید خواهد بود. من اگر مدیر طرح و برنامه بشوم، حتما یک نفر را بعنوان بازاریابی بین واحدها معرفی خواهم کرد تا رویه ها و آیین نامه و ... را به واحدهای مشتری با رضایت خاطر بفروشاند.

آخرین روز دکتر در شرکت

امروز آخرین حضور دکتر در شرکت در امسال بود. امشب پرواز دارد و می رود مالزی تا تعطیلات را در کنار خانواده اش باشد. از فردا تا آخر هفته برنامه ام برای خودم است. وقتی دکتر باشد، هر زمان ممکن است صدایت کند و یا جلسه برگزار کند که 2 ساعت حداقل زمانت برایش می رود و یا کارها را باهات هماهنگ کند که آن هم حداقل 1 ساعت وقت می خواهد.

دکتر صبح اول وقت گفته بود که حتما باید توی این هفته بجای 5شنبه که اینطوری شد، برویم کیش. منشی مان هم توانست برای فردا صبح بلیط بگیرد. رفتمان صبح اول وقت است و شب هم آخر وقت بر می گردیم.

بچه های گروه از صبح، همه اش با هم حرف می زدند و می خندیدند. من هم یک کمی صبر کردم که این انرژی های اول هفته است که همدیگر را دیده اند و بعد از مدتی حتما می روند سر کارشان. بعد از 1 ساعت، دیدم نه، ول کن نیستند. برایم عجیب بود که چرا سر کارشان نمی روند. از یک طرف نمی خواستم رویم برویشان باز شود و تذکر مستقیم بدهم و از طرف دیگر این الافی شان واقعا روی نروم بود. آخه ارتباطات انسانی هم حد و حدودی دارد. به نظر من اگر کسی 1 ساعت کار کند و 15 دقیقه هم استراحت باز هم بد نیست ولی این ها 1 ساعت استراحت می کردند و 15 دقیقه کار. واقعا آدم نمی داند چه بگوید. تا آخر وقت همه اش حرص خوردم.

امروز با مدیرحفاری جدیدمان و از دوستانی که در پست قبلی به او اشاره کردم و قرار است بعنوان برنامه ریزی و کنترل پروژه واحد حفاری کمک دهد جلسه گذاشتیم. جلسه مختصر و مفیدی بود. برای کنترل و مدیریت پروژه حفاری، نرم افزاری با اکسس درست کردیم و امتحانش می کنیم. در مورد این نرم افزار مدیرجدید خیلی نگاه مثبتی داشت. امیدوارم همه چیز خوب پیش برود. در مدیریت یک اصل اساسی وجود دارد و آن هم سیستم مدیریت اطلاعات است. اگر در شرکت یا پروژه تان این سیستم را راه انداختید موفق هستید و می توانید مدیریت موثر داشته باشید. اگر اطلاعات نباشد، بازیچه دست کارمندان می شوید. همانطور که ما نزدیک بود بعد از رفتن مدیر قبلی حفاری و دو تا از کارشناسان اصلی پروژه، زمین بخوریم و شکر خدا این مدیر با تجربه پیدا شد و ما را نجات داد.

حدود یکماه پیش، وقتی با مدیرعاملمان در مورد یکی از کارشناسان حفاری که در جزیره کیش مقیم است صحبت کردیم و دیدم نظرشان برای ماندن او (که مدیرپروژه قبلی، به دلایل الکی عذر او را خواسته بود و قرار بود از سال بعد از شرکت برود) مثبت است، برایش پیامی فرستادم و پرسیدم کاری پیدا کرده است یا نه و یک جورایی غیر مستقیم (از همان مکالماتی که مانیا با مادرش داشته) پرسیده بودم که حالا که مدیرپروژه رفته و مدیر جدید آمده حاضر است پیش ما بماند یا نه؟ او هم غیرمستقیم جواب مثبت را داده بود. استدلال مدیرعامل ما این بود که با توجه به رفتن سه نفر از پروژه و با توجه به توانایی های آن کارشناس، بهتر است که در شرکت بماند. حرف درستی است کاملا. من دیگر ماجرا را ادامه ندادم تا مدیر جدید حفاری مشغول کار بشود و از طریق او بقیه کارها انجام شود. در دو پست قبلی نوشته بودم که 5شنبه یکی از مدیران هم قرار بود بیاید کیش و من قرار بود با سیاست مواظب خرابکاری های احتمالی باشم، با آن کارشناس حفاری در کیش صحبت کرده بود و او هم بهش گفته بود که من به او پیام زده ام و خواسته ام که بماند، آن مدیر خوش جنس هم دو سه تا گذاشته رویش و به دکتر گفته بود. دکتر هم امروز این موضوع را در جلسه آخر وقتی که داشتیم و داشت خداحافظی می کرد با لحن عصبانی و ناراحتی به من گفت. من هم خیلی راحت متن پیامم را برایش خواندم و گفتم من این را گفتم. تازه جالب اینکه قبلا هم برای دکتر گفته بودم که این پیام را زده ام. واقعا اگر بخواهند آدم را ضایع کنند خیلی راحت این کار را می کنند. مواظب آدم های خوش جنس در کنارتان باشید و حواستان باشد که آتو به کسی ندهید. خیلی خوشم آمد که کار را همانجا ول کردم. اگر ادامه می دادم و با مدیرعامل طرف را راضی می کردیم که بماند، ببینید که چه دعوایی می شد.

مدیر طرح و برنامه گیر داده است به این برنامه استراتژیک و BSC. همین چند روز پیش برنامه استراتژی را دادیم بهش، برداشته بر اساس کارت امتیازی متوازن، وجهه مشتری و مالی را خیلی درب و داغان و سرسری یک چیزی درست کرد و فرستاد که ما تکمیلش کنیم. امروز هر چی به فایل نگاه می کردم که از کجا باید شروع کنم، دیدم اگر بخواهم چیزی بنویسم باید از اول فایل را تکمیل کنم. به همین خاطر بیخیالش شدم. آدم حسابی دو سه هفته است که این کار را شروع کرده و می خواهد یک هفته ای قال قضیه را هم بکند. آخر مگر می شود BSC را همینطوریر الکی پر کرد؟

پی نوشت: دعا کنید پروازمان فردا برگزار شود و پس فردا گزارش سفر را می نویسم.

مگه مدیرها دل ندارند که بازی کنند؟

گلپونه عزیز که همیشه از خواندن وبلاگش بخصوص از خواندن کامنت ها و روشی که برای جواب دادن به خواننده ها دارد و احترامی که برای آنها می گذارد، برایم لذت بخش و جالب بوده است، من را دعوت به یک بازی کرده است.

من هنگام ایجاد این وبلاگ، عهد کرده بودم که فقط و فقط از تجربه های مدیریتی، بدون توجه به دغدغه های شخصی ام بنویسم. به همین خاطر برای حضور در این بازی هم، با توجه به مواردی که در شرکت هست، پاسخ می دهم.

1-      بهترین روز سال 88: وقتی برایم حکم زدند که جدا از عضو هیئت مدیره بودن، مدیر برنامه ریزی گروه نفت هم شده ام. راستش تا قبل از آن، یک آدم همه کاره و هیچ کاره بودم. یعنی اگر کسی از من می پرسید در شرکت چه کاری انجام می دهی، نمی توانستم کار مشخصی را بگویم. همه کار می کردم دیگه. البته هنوز هم همانطور است ولی اگر کسی بپرسد می گویم مدیر برنامه ریزی گروه نفت هستم یا مدیر همان شعبه ای که گفتم در پست هایم.

2-      بهترین هدیه سال 88: راستش توی محیط کار ما خیلی هدیه نمی گیریم. البته هدیه روز تولدم بود که بچه های گروه به من دادند که واقعیتش نمی تونم بگم بهترین بود.

3-      بهترین سفر سال 88: بهترین سفری که داشتم، سفر به دوبی بود. البته آن موقع که این سفر را رفتیم هنوز وبلاگم را راه اندازی نکرده بودم. این سفر سه روزه بود و یک روز از آن را با شرکت انگلیسی (که الان کارشناس فنی شان مهمان ما است، البته امروز به دیار خودشان بازگشت) مذاکره کردیم. دکتر استاد مذاکرات بین المللی است. مذاکرات آن روز 8 ساعت طول کشید و من اینقدر چیز یاد گرفتم که تا بحال در یک روز یاد نگرفته بودم. خیلی عجیب بود. شاید بنویسمش که دیگران هم آشنا بشوند.

4-      بهترین کتاب سال 88: راستش بهترین کتاب مدیریتی که امسال خواندم «صفات بایسته یک رهبر» بود که بعنوان کتاب عید سال 88 به مدیران دادیم.

5-      بهترین دوست سال 88: من خیلی به دوستی در محل کار اعتقاد ندارم. در این 8 سال سابقه کاری که داشتم، از اشخاصی که با آنها دوست بودم بیشتر ضربه خوردم. به همین خاطر به این نتیجه رسیدم که هر کسی که به تو خندید و خواست به تو نزدیک شود در محیط کار، بدان که می خواهد از موقعیتت سوء استفاده کند. ولی همان دوستی که در پی نوشت پست هایم به او اشاره کردم، دوست خوبی است و البته یکی از همکاران که کم کم از او بیشتر خواهم نوشت. من خودم و این دو نفر را نسل جدید و علمی مدیران شرکت می دانند. اگر مشکلی پیش نیاید و همه چیز خوب پیش برود، شرکت را بزرگ می کنیم.

6-      بهترین کار سال 88: آن جلسه ای که با بچه های گروه گذاشتم و با آنها صحبت کردم، بهترین کاری بود که انجام دادم.

7-      بهترین غذای سال 88: مدیرعامل ما توی شرکت ظهرها، نان و پنیر و خیار و گوجه می خورد. این غذا به نام غذای مدیریتی در شرکت ما معروف است.

8-      بهترین فیلمی که در سال 88 دیدم: من به هنر خیلی علاقه دارم. فیلم زیاد می بینم، تئاتر حداقل یک اجرا در ماه حتما باید باشد و بدون موسیقی هم مگر می توان زندگی کرد؟ به همین خاطر در مورد فیلم باید از خودم بگویم. اعتقاد دارم اول اینکه نمی توان یک فیلم را بعنوان بهترین فیلم معرفی کرد. هر فیلم را می توان از جنبه های مختلف خوب نامید. مثل ممکن است شما در حسی باشید که یک فیلم نه چندان خوب در آن موقع برای شما زیبا باشد. مثلا فیلم Yes Man برای من اینطوری بود. فیلم خیلی زیبایی نیست ولی یک روز، حال من را از این رو به آن رو کرد. از فیلم های خوب دیگر که می توانم بگویم Inglorious Bastard، changeling، Cash back و خیلی فیلم های دیگر که شاید الان یادم نباشد. در میان انیمیشن ها هم UP، Mary and Max بهترین کارتون هایی بودند که دیده ام.

9-      بهترین پست سال 88: همان پست مربوط به مذاکره با بچه های گروه. بدترینش هم گزارش سفر به روسیه بود.

برای  ادامه بازی هم از آیسان، asnavandi، ستایش و زینب خانم که چند وقتی است نه وبلاگش را به روز می کند و نه سری به ما می زند و منتظرم گلپونه پست بی وفایی های وبلاگی اش را بنویسد تا بگویم آنجا را بخواند، دعوت می کنم تا توی این بازی شرکت کنند.

شبی به یادماندنی در فرودگاه

روزهای آخر سال یک جورایی کارها زیاد می شود. می خواهی کارهای باقیمانده را انجام دهی تا برای سال جدید، کارهای جدید انجام دهی و هر چه به پایان سال نزدیک می شوی فشار هم بیشتر می شود.

امروز (چهارشنبه) برای یکی از پروژه ها که تمام شده است، جلسه اختتام گذاشتیم. توی این جلسه من و یکی از کارشناسان کنترل پروژه بودیم و مدیر پروژه. برای نوشتن گزارش خاتمه کار بر اساس استاندارد مدیریت پروژه، شرکت فرمت خاصی را تهیه کرده است که باید تکمیل شود ولی اغلب مدیران پروژه ما به دلیل آگاه نبودن با این استاندارد، فرم ها را الکی پر می کردند. در گروه ما، این گزارش به صورت غیر مستقیم تکمیل می شود. یعنی اینکه توی یک جلسه با اعضای تیم پروژه، سوال هایی که برای آنها معنی دارد را ازشان می پرسیم و جواب ها را در قسمت هایی که می دانیم خودمان می نویسیم. حالا مشکل ما یکی دو تا که نیست، کارشناس کنترل پروژه ما هم خیلی کم می داند و اصلا حواسش را جمع کند. کلی حرص خودم از دستش.

قرار است یکی از سرویس های حفاری را با خرید تجهیزات راه اندازی کنیم. یکی از این مدیران شرکت خودش این پیشنهاد را داده است ولی اینقدر دست دست می کند که بعد از کلی وقت، هنوز کاری جلو نرفته است. امروز باهاش صحبت کردم، بحث بازار شد و وقتی گفت اصلا بازار را نمی شناسد کلی تعجب کردم. گفتم خوب می توانستید با فلان مدیر شرکت دولتی که کارفرمای ما هست یا یکی دیگر که آشنا به بازار هست صحبت کنید و... خلاصه کلی استقبال کرد و قرار شد این کارها را انجام دهیم. بعضی آدم ها را باید هل داد تا یک کاری را انجام دهند.

امروز روز شروع ثبت نام برای نمایشگاه نفت و گاز سال آینده بود. بچه ها کلی دنبالش رفته بودند که غرفه خوب و بزرگی بگیرند. عصر که من می خواستم بروم خانه و بعد هم بروم فرودگاه، آمدند پیش من که گیر کرده اند توی انتخاب غرفه. اتفاقاتی که از صبح افتاده بود را برایم تعریف کردند. دیدم می شد خیلی راحت این اتفاقات نیفتد. توی این ماجرا دو سه تا مدیر ، نظرات مختلف می دادند و بچه ها را به سمت نادرست هدایت می کردند. آخر وقتی راه حل های مختلف را بررسی کردیم و تصمیم هم گرفتیم. ماجرا خیلی راحت تر از آن حل شد که دو سه نفر بخواهند اینطوری وقتشان را تلف کنند. واقعا این نبود مدیریت صحیح مصیبتی است.

راستش قرار بود با مدیر جدید حفاری مان برویم کیش. سفر خیلی مهم و سیاسی ای بود. مدیرعامل ما کلی با من صحبت کرده بود که اول باید حسابی باهاش رفیق بشوم و بعد هم گفت که چی بگویم و چی نگویم تا این مدیر جدید را با استراتژی و تفکر شرکت آشنا کنم.  از طرف دیگر، یکی از مدیران سابق گروه هم که هنوز هم توی شرکت هست، بلیط گرفت برای کیش. ما چهارشنبه شب پرواز می کردیم و او پنجشنبه صبح. به همین خاطر من دو تا نقش داشتم. اول اینکه شب توی فرودگاه و هواپیما حرف های مدیرعامل را بزنم و فردا هم حواسم باشد که آن مدیر حرف های شب قبل من را خراب نکند. راستش واقعا توی مود این سفر نبودم و خدا خدا می کردم که یک جورایی کنسل شود. یک سری اتفاقات افتاد که اگر چه کلی خسته مان کرد ولی الان که نگاه می کنم می بینم، اتفاقات خوبی افتاد. از صبح منشی ما گفت که ممکن است پروازتان بخاطر بدی هوای کیش کنسل شود. ولی در نهایت اعلام کردند که پرواز سر ساعت انجام می شود. رفتیم فرودگاه. اول اینکه پرواز حدود یک ساعت و نیم تاخیر داشت، بعد هم که بلند شد، بعد از یکساعت و نیم پرواز گفت که بعلت بدی هوا، نمی توانیم در کیش بشینیم و در فرودگاه شیراز نشست. بعد از آن هم، بعد از حدود یک ساعت و نیم انتظار در فرودگاه شیراز، به سمت تهران حرکت کردیم و برگشتیم. ساعت 3 صبح رسیدیم تهران. حسابی خسته و کلافه شدیم ولی من توی هواپیما و فرودگاه حرف هایم را زدم . یعنی نقش اول که ساده تر بود را انجام دادم و نقش دوم هم که اینطوری کنسل شد. واقعا این روابط سیاسی مدیریتی خیلی انرژی می خواهد و سخت است. باید روی تک تک کلماتی که استفاده می کنی، فکر کنی.

روز آرام

صبح اول وقت، با مدیرعامل با یکی از دانشجویان دانشگاه کارافرین قرار گذاشته بودیم تا در تحقیقی که از مدیران کارآفرین بعمل می آمد شرکت کنیم. تست خیلی بیخودی بود. انتظار بیشتر از این آنها را داشتم. متاسفانه تحقیقات دانشگاهی ما همه شان از سر باز کردن است. البته یک جورایی حق هم دارند ها. وقتی انجام یک کار اجرایی کلی دردسر داشته باشد و مطمئن هم نباشی که آخرش چه می شود.

اوضاع امروز بد نبود. حداقل با چالشی مواجه نشدیم. فردا شب هم به همراه مدیرحفاری جدیدمان به کیش می رویم تا از شعبه مان در آنجا هم دیدن کنیم. ایشالا گزارش فردا و سفر بازدید را 5 شنبه می نویسم.

جلسه EFQM

این دو روز بخاطر همین مهمان خارجی مان، سرمان شلوغ است. از این شرکت به اون شرکت می رویم و پرزنت ارائه می دهیم.

چند روز پیش، توی نشریه الکترونیکی شرکت، خبر پرداخت عیدی و نحوه محاسبه آن را منتشر کردیم. نفهمیدیم توی پرداخت برای پرسنل ساعتی چه مشکلی پیش آمد ویکی از پرسنل ساعتی که بچه بسیار خوبی است و دلسوزانه هم برای شرکت کار می کند و از طرفی روی پول عیدی حساب باز کرده بود، حسابی عصبانی شد و یک کامنت شاکیانه آخر خبر نوشت. این مدیرمالی ما هم که از دست همه عصبانی است و با همه دعوا دارد، جواب تندی به این همکار ما داد. این بنده خدا هم حسابی عصبانی شده بود و با دیدن جواب مدیر مالی ما جوش آورده بود و خواست که از شرکت برود که نفهمیدم چطور شد منصرف شد. خیلی عصبانی بود. همه جا جار و جنجال راه انداخته بود. خیلی خیلی شانس آوردیم که دکتر شرکت نبود، وگرنه بیچاره می شدیم. مدیرمالی ما خیلی بد جواب داده بود به طرف. قرار است فردا جلسه ای با مدیرعامل داشته باشند و مشکل را حل کنند.

دو هفته پیش بود که کارشناس منابع انسانی ما از ادامه فعالیتش در شرکت انصراف داده بود. با پیامی از مدیر ایشان، مدیر طرح وبرنامه خواستم که علل رفتن ایشان را بررسی و مکتوب نمایند. ایشان هم این کار را کردند و با پیامی برای مدیرعامل شرکت فرستاد. مدیرعامل ما هم برای من فورواردش کرد و من هم با توجه به اینکه از شرایط با خبر بودم، مسائل را بیان کردم و از مدیرعامل خواستم که حتما دلیل رفتن ایشان پیگیری شود.

صبح جلسه EFQM داشتیم. بحث اجرا نمودن این مدل با کمک از واحد ها بود و تو جلسه قرار بود نظرات را بیان کنیم و تصمیم گیری کنیم که چگونه می شود این مدل را پیاده نمود. من چند باری این موضوع را مطرح کردم که ما باید ابتدا یک سیستم درست و حسابی طراحی کنیم که همه مدل را پوشش دهد و بعد از آن در اجرا از واحد ها استفاده کنیم. مدیر طرح و برنامه ما اصرار داشت که نه باید از واحد ها در طراحی سیستم هم استفاده کنیم. گفتم آخر از کسانیکه دانش طراحی سیستم را ندارند، چطور می توانیم توقع داشته باشیم که سیستم را طراحی کنند. کلی بحث کردیم. من تجربه زیادی در پیاده سازی سیستم ها دیده ام و تا بحال به این نتیجه رسیده ام که می بایست با کمک واحدها به طراحی سیستم اقدام نمود و شاخص و معیارهایی تعریف کرد تا با توجه به آنها اجرا سیستم را کنترل کنیم. دقیقا همان چرخه PDCA. هر چه گفتم کسی حرف من را گوش نکرد.

پی نوشت: در پست قبلی یک موضوعی را در مورد کنترل نوشته بودم و اینکه کنترل باید بر روی خروجی ها باشد. اول خواستم بگویم که اسم علمی این روش، مدیریت بر مبنای هدف یا MBO است. یک اشکال بزرگ این سیستم را فراموش کردم. اینکه اگر در طول اجرای کار، کار انجام نشود و شما هم بخواهید تا هنگام ارائه خروجی صبر کنید، خیلی زمان زیادی را از دست می دهید. یعنی اگر به آخر مهلت تعیین شده هم برسید و کار انجام نشده باشد، هر چقدر هم بخواهید می توانید آدم ها را تنبیه کنید ولی باید در نظر داشته باشیم که ممکن است یک پروژه یا یک شانس طلایی را انجام دهید. به همین خاطر بهتر است که در طول اجرای کارها و با شاخص های مشخصی کار را کنترل کنید.

انگلیسی در شرکت

دیروز صبح، یکی از شرکت های انگلیسی که در زمینه های نفتی، با آنها فعالیت های مشترکی را آغاز کردیم، برای ارائه توانمندی هایشان یکی از همکاران خودشان را فرستادند ایران. ما هم از یکماه قبل، برای شرکت های نفتی نامه نوستیم که قرار جلسه مشخص نمایید و آنها هم تعیین کردند. نفر شرکت همکار دیروز صبح رسید و من و یکی از همکاران که قرار است میزبان آن فرد باشد، شب بردیمش کمی گرداندیم و شامی خوراندیم و همین. امروز هم که آمد شرکت و رفتیم پیش یکی از شرکت های نفتی و پرزنتیشنش را نمایش داد. جالب بود. روی یک سری مفاهیم ساده، نشسته اند فکر کرده اند و به چیزهایی رسیده اند که باور کنید ما ایرانی ها اگر خیلی خیلی کمتر از آنها روی آن مسائل فکر کنیم، به نتایج جالب تری می رسیم. متاسفانه هم خودمان را قبول نداریم و هم سرمایه گذاری نمی کنیم.  آقای انگلیسی، لهجه اسکاتلندی هم دارد که صحبت کردن را سخت می کند. اول جلسه بهش گفتم آروم صحبت کن تا متوجه بشوند. جوان پرانرژی و باحالی است.

امروز صبح، مدیرعاملمان نامه استعفای مدیر گروه پمپ را برایم فرستاده بود. در این نامه که یکی دو بار نظرات رفته و برگشته بود، مسائل جالبی به نظر می رسید. نداشتن برنامه استراتژی توی شرکت واقعا دردسر ایجاد می کند. یکی از نتایج جالبی که امروز به آن رسیدم، این بود که اگر خواستی تصمیمی بگیرید، حتما ذینفعان را در انجام آن کار قانع کنید. این خیلی خیلی مهم است. همین قانع کردن جلوی خیلی از مشکلات را می گیرد. به نظرم تنها کاری که مدیر باید انجام بدهد، این است. تصمیم گرفتن و قانع کردن ذینفعان در اجرای تصمیمات.

چند روزی بود که با یکی از کارمندانم مشکل پیدا کرده بودم. زیادی کنترلش می کردم و اون هم عکس العمل نشان داد. کارم خوب نبود. کنترلتان را همیشه بر روی نتایج و خروجی انجام دهید و اگر نتیجه کنترل مناسب نبود، برای تصمیم گیری و نحوه برخورد، همیشه مسائل و مشکلات انسانی را هم در نظر بگیرید که خیلی مهم است.

روز پر کار

امروز روز خیلی عجیبی بود. آخر روز که رفتم خانه واقعا نمی توانستم چشم هامو باز کنم از خستگی. امروز قرار بود برای لوح فشرده ای که آخر سال تهیه می شود، با مدیرعامل شرکت توی واحد ها برویم و مختصر صحبتی که فیلم گرفته شود و در نهایت هم عکس یادگاری. صبح ساعت 9 قرار بود شروع شود. زود رفتم شرکت تا در مورد نرم افزاری که برای پروژه حفاری تهیه می کنیم، یک پیگیری هایی را انجام دهم. با یکی از بچه های واحد طرح و برنامه که دوست خودمم هست صحبت می کردیم، اولش آروم شروع کردیم ولی اون هی گیر داد که شما کاری انجام ندادین و معطل موندین و از این حرفا. منم کم کم عصبانی شدم و صدامون رفت بالا. آخرشم با ناراحتی گوشی رو قطع کردیم. صبح اول وقت واقعا اعصابمان را خورد کرد. زنگ زدم به کارمندم که چرا نیامدی، گفت خواب بوده. کلی پای تلفن باهاش دعوا کردم که چرا کارتو کامل انجام نمی دی و از این حرفا.

دیدارها از ساعت 9 شروع شد. اول واحد مالی و اداری، بعد طرح و برنامه. همه فکر و ذهنم پیش کارهای واحد بود. آخر سالی کارها خیلی زیاد شده است. تازه قرار بود بروم ثبت شرکت ها و یکی از صورتجلسات هیئت مدیره را ثبت کنم.

ظهر سفیر قزاقستان را مهمان کرده بودیم تا با مجموعه ما آشنا بشود. البته مهمانی نهار و در هتل استقلال بود. با مدیرعامل و دو تا ازمدیران شرکت رفته بودیم. آقای سفیر خیلی ساده آمده بود. مذاکرات خیلی خوبی انجام گرفت. سفیر آدم خیلی صافی بود. خیلی راحت در مورد فرصت های ایجاد شده در قزاقستان صحبت کرد و خیلی راحت هم اعلام کرد ما را کمک خواهد داد. یک چیز جالب اینکه وقتی با مدیرعامل ما با یکی از دوستانش که این جلسه را هماهنگ کرده بود، صحبت می کرد فهمید اینها روی برادری خیلی حساسند و اگر کسی بگوید برادرشان است خیلی راحت و صادق هستند باهاش، همه اش توی صحبت هایش از این کلمه استفاده کرد. جالب بود.

ظهر تا رسیدیم شرکت، دو تا واحد دیگر مانده بود که باید بازدید انجام می شد. وقتی کارها تمام شد و رفتم توی واحد، دیدم همان کارمندم که صبح دیر آمده بود، زود رفته. کلی شاکی شدم. زنگ زدم بهش و گفتم این چه وضعیه. چرا زودتر رفتی. بهش گفته بودم با یکی از بچه های حفاری صحبت کند در مورد نرم افزار، ازش پرسیدم این کار را کردی، گفت نه. خیلی بد جور حالم را گرفت. واقعا سخت است از این نیروهایی که توانایی دارند ولی توی چارچوب قرار نمی گیرند کار گرفت.

پی نوشت: در مورد تئاتر دیروز، باید بگم که بد نبود. اول اینکه تئاتر خسته کننده ای است. یکی پشت سر ما نشسته بود و همه اش خمیازه می کشید. ولی دیالوگ ها خیلی پرمعنا است. بازیگر نقش اول مردش هم که امین تارخ است. در کل بد نبود.

دردسرهای مدیریت دولتی

امروز صبح با دو اتفاق عجیب شروع شد. اول اینکه از یکی از شرکت های نفتی از دو تا قسمت گروه ما دو تا نامه جداگانه زده شد برای درخواست جلسه. آنها هم جواب دو نامه ما را در یک نامه دادند. دکتر هم درست نفهمید و از روی همان پاراگراف اول نامه را داد به یکی از واحدها. آن واحد هم به آن شرکت نفتی گفته بود که یکی از جلسات برای ما کافی است. آن شرکت نفتی هم که برای هر دو جلسه کلی از مدیران را دعوت کرده بود، کلی شاکی شد و گفته بود که شما با یک نامه یکی از جلسات را کنسل کنید تا من هر دو جلسه را کنسل کنم. بچه های گروه که متوجه ماجرا نشده بودند از این حرف حسابی به هم ریخته بودند. سریع سوابق نامه ها را که جمع کردیم دیدیم ماجرا از چه قرار است و همه چیز ختم به خیر شد. دوم اینکه صورتوضعیت های حفاری را دکتر به منشی گفته بود که بدهند به من. منشی ما نمی دانم چه مشکلی داشت که هی این صورتوضعیت ها را بین واحدها می چرخاند و بین واحد مالی و یکی از مدیران گروه دعوای الکی می شود. سر منشی کلی دعوا کردم که چرا این کار رو کردی و دعوا انداختی. بعضی از آدم ها بدون اینکه بخواهند ها، مشکل ایجاد می کنند. در این دو ماجرا کاملا مشهود بود که ناشی از همین مسئله است. حواستان را جمع کنید که از این آدم ها ضربه نخورید. چون نمی دانند چه کاری انجام می دهند، احتمالا ضربه هایی هم که می زنند سنگین تر خواهد بود.

دکتر از صبح قرار بود یک جلسه بگذارد تا من و مدیر یکی از بخش ها در مورد قرارداد پرسنل صحبت کنیم. صبح چون خود دکتر قرار ملاقات داشت، نتوانست جلسه بگذارد. ظهر بعد از نهار هم من جلسه PMOداشتم تا ساعت 4 که مجبور شدیم بریم پیش دکتر. وقتی رفتم پیشش دیدم غیر مدیر از آن گروه، مدیر جدید حفاری و مدیر عمومی گروه هم آنجا هستند. تعجب کردم. تا نشستم دکتر شروع کرد که در این جلسه در مورد پرونده های پرسنل که آخر سال است صحبت می کنیم و همه هم باید از کارهای گروه های دیگر با خبر باشند. خلاصه اینکه به من گفت شروع کن و من هم از روی فرم هایی که آماده کرده بودم، ارزیابی ها را گفتم و بقیه نظر دادند. باورتان نمی شود. یکی از عجیب ترین و مسخره ترین کارهای عمرم را انجام دادم. دکتر آخر ارزیابی نفر اول، گفت که امتیازش را A در نظر بگیر. اول فکر کردم همین طوری می گوید، چون ما اصلا همچین چیزی نداشتیم. ولی وقتی برای بقیه هم اعلام کرد، فهمیدم که نه، قضیه جدی است. هر چی آمدم بگویم این A ها را چه کار باید بکنیم، نشد که نشد ولی فهمیدم که دکتر قبلا که توی دولت بوده از این بازی ها برای ارزیابی پرسنل در می آوردند. باورتان نمی شود ولی برای همه کسانی که ارزیابی کردیم همان نمره A را گرفتند. جالب تر اینکه در 2 ساعت جلسه، فکر نکنم تونستیم 20 نفر رو هم ارزیابی کنیم. ساعت 6:15 بود که من باید با خانواده می رفتیم جایی که جلسه را با کلی تیکه خوردن و این حرف ها تمامش کردیم. قرار شد فردا ساعت 5 دوباره بنشینیم به جلسه. وای. خیلی مسخره بود. نصف جلسه حوصله ام سر رفته بود از حرف هایی که زده می شد و دل نگران کارهای باقیمانده بودم. واقعا از دستش عصبانی شدم. از این مدیریت دولتی مسخره خسته شدم یه جورایی. من اونطرف کلی تو سر خودم می زنم تا یک سیستم ارزیابی عملکرد علمی و جالب راه بیندازم و اینها نشستند اینجا و با یک سری شواهد مسخره، به همه A دادند. نزدیک بود گریه ام بگیرد واقعا. خدا به داد ما برسد. برایم دعا کنید.

پی نوشت: امروز با خانواده رفتیم تئاتر. «گالیله» کار داریوش فرهنگ. جالب بود. همه اش دیالوگ بود و یک کمی خسته کننده به نظر می رسید ولی در مجموع بد بود.

لوح فشرده آخر سال

برای آخر سال داریم یک لوح فشرده از عکس ها، فیلم ها و اخبار شرکت آماده می کنیم تا بعنوان یادگاری به پرسنل بدهیم. امروز صبح جلسه گذاشتیم واسه این موضوع و کارها را تقسیم کردیم. شرکت برنامه دارد که هر سال، یک جلد کتاب هم بعنوان یادگاری به همه می دهد. انتخاب کتاب یکی از معضلات ماست. باید کتابی انتخاب شود که همه آدم ها با همه سلیقه ها از آن خوششان بیاید.

برای تهیه گزارش اختتام یک چاه پروژه حفاری یک فرم درست کردم. کاری جالبی شد. با این فرم، اطلاعات موجود در گزارش را بطور غیر مستقیم و با زبانی که کارشناسان متوجه بشوند دریافت می کنیم. خیلی بهتر از آن است که فرمت گزارش را برایشان بفرستی و آنها هم اطلاعات را الکی بدهند.

امروز دو بار گیر دکتر افتادم. وقتی می روم پیشش با حرف زدن های بیخودی وقتم را می گیرد. مصیبتی شده است برایم

ممکنه خودم رو از دست دکتر بکشم.

دردسرهای مدیر جدید حفاری همه اش سر من می شکند. به دستور دکتر باید همیشه کنارش باشم و راهنمایی اش کنم. بخاطر این دستورش دیروز مجبور شدم کنار این مدیر جدید و کارشناسی که گفتم روز معارفه مدیر جدید استعفا داد بنشینم و حرف هایشان را گوش کنم. نامرد کارشناسی در حال رفتن از شرکت، هر چی از دهنش در آمد گفت پشت سر شرکت. نمی دانید چطوری خودم را کنترل می کردم. کم مانده بود با داد و فریاد مرتیکه عوضی را بیندازم بیرون. جالب اینکه با توجه به معارفه برگزار شده و اینکه دکتر من را به اسم کوچک به این مدیر جدید معرفی کرده بود و او نمی دانست که من عضو هیئت مدیره هم هستم، با این کارشناس دهان به دهان جلو رفتم. کم مانده بود جفتشان را تکه و پاره کنم. به دکتر هم گفتم که چه اتفاقاتی افتاد. راستش مجبور بودیم که این دیدار را برگزار کنیم تا یک سری مسائل به این مدیر جدید منتقل یابد. اصلا این مدیر جدید به دلم نمی چسبد. نمی دانم چقدر دوام می آورد. دکتر هم یه ذره حرف تو دهانش نمی ماند. لزومی ندارد اینقدر زود خیلی حرف ها را بزند. بعد از جلسه دیروز دو تا از بچه های گروه آمدند پیش من و خواستند اعتراض بکنند. تا حرفشان تمام شد، گفتم اصلا ما شرکت را بعد از امسال می فروشیم و با پولش تا آخر عمر زندگی می کنیم. خسته کننده است با این همه آدم غرغرو صحبت کردن. آنها هم فهمیدند که من از جای دیگری ناراحتم و شروع کردند به همدردی و خلاصه به خوبی و خوشی گذشت.

دکتر امروز از من خواست تا یک نامه در مورد طرح های پژوهشی که به نفت فرستادیم به معاون وزیر بنویسم. لیست کنترل طرح ها را هم که خودم درست کرده بودم و بهش داده بودم رو نشان داد و گفت این فایل را هم پیوست کن و بگو ما این همه زحمت کشیدیم ولی هیچ پاسخی دریافت نکردیم. عجیب بود واقعا. اصلا باور نمی کردم دکتر همچین درخواستی از من کرده باشد. من عمرا اون نامه را تهیه نمی کنم. اصلا یه چیز کاملا بی ربط بود. تازه دکتر می شینه و واسه خودش تحلیل می کنه که معاون وزیر اهل فلان جاست و روی این نامه کلی غوغا می کنه و ... من مطمئنم این نامه هم آبروی شرکت را می برد و هم کلی مصیبت درست می کند. معاون وزیر هم می گوید که طرح های شما حتما بیخودی هستند که اقدامی رویش صورت نمی گیرد. در ضمن شرکت هایی که طرح ها را برایشان فرستادیم هم اگر متوجه بشوند، فکر می کنند داریم زیرآبشان را می زنیم. بعدش بیا و درستش کن.

امروز قرار بود آخرین مراحل ثبت یکی از نرم افزارهای تولیدی شرکت را در شورای انفورماتیک انجام بدهیم. یکی از خانم ها را مامور کردم که با توجه به اینکه من در همایش هستم، خودش همه کارها را پیگیری کند. وسط همایش دیدم که از موبایلش زنگ زده. بهش گفتم اس ام اس بزنه. توی اس ام اسش گفت که فلانی اون کاری که گفتیم رو نکرده و اون کار معلوم نیست انجام بشه و از این حرف ها و آخرش هم گفت که سرگیجه گرفته. حسابی ناراحت شده بودم. گفتم حالا من چی کار کنم. وسط همایش. هیچی شروع کردم به اس ام اس زدن به افراد که کارها را انجام بدهند. خدا رو شکر که کارها هم انجام شد. ولی این خیلی بد است که کارها را بسپری به یک نفر و آن فرد نتواند کار را به انتها برساند. برای اینجور آدم ها همیشه باید یک نفر بگذاری تا کنترلش کند.

پی نوشت: از وقتی با دوستم که همکار هم هستیم، صحبت کردیم خیلی همه چیز خوب شده. سعی کنید همیشه با دوستانتان حرف بزنید. اینطوری اگر دو طرف کمی هم گذشت داشته باشند و صبر کنند تا همه حرف ها و دیدگاه ها زده شود، مطمئن باشید رابطه تان مستحکم تر می شود.

بازدید از پروژه و سخنرانی من

امروز یکی از پروژه ها، جلسه ای در محل انجام پروژه که در شهر اراک است ترتیب داد و اکثر کارکنان پروژه را دعوت کرده بودند. از شرکت هم مدیرعامل و چندتای دیگه ای از مدیران قرار بود در این مراسم حاضر شوند که مدیرعامل به خاطر کسالت و مدیران دیگر نیز هر کدام به دلیلی ماجرا را پیچاندند و نیامدند. اینطوری شد که من مجبور شدم برم و مدیرعامل از من خواست تا مطالبی را از طرف ایشان هم اعلام کنم. مسئله اصلی این بود که با توجه به اتمام پروژه، حس تعلق پرسنل را زنده نگه داریم و با تعریف فضاهای کاری جدید در زمینه کاری همکاران، این سرمایه ها را نگه داریم.

اول جلسه، مدیرپروژه گزارشی در حدود 15 تا 20 دقیقه ارائه دادند و بعد یک فیلم آموزشی خیلی خوب نمایش داده شد در مورد چشم انداز مثبت. وقتی فیلم نمایش داده شد خیلی خوشحال شدم، هم کلی چیز یاد گرفتم و هم دیدم با استفاده از این فیلم می توانم تاثیرگذاری حرف هایم را بیشتر کنم. بعد از فیلم و صحبت همه دوستان نوبت به من رسید. شروع کردم و عذرخواهی بابت نبودن مدیرعامل و اینکه خوشحالم در این جمع هستم. بعد مسئله وضعیت رو به رشد شرکت را تشریح کردم که از هیچ به شرکتی فعال در زمینه های مختلف تبدیل شده است و در بعضی بازارها مانند نفت کاملا شناخته شده است. بعد در مورد وضعیت پروژه و اینکه شرکت می خواهد نیروهایش را حفظ کند تا بتواند از آنها استفاده کند، اینجا گفتم آنها باید خودشان را از شرکت بدانند و باید خودشان هم فکر کنند و فضای کاری جهت اشتغال خودشان پیشنهاد بدهند تا هم شرکت بزرگ شود و هم آنها ولی باید صبر داشته باشند و اشکلات را بپذیرند تا کم کم اصلاح شود. اینجا از فیلم هم استفاده کردم و گفتم باید چشم انداز مثبت داشته باشید و مطمئن باشید که با تلاش شما و توکل به خدا به آینده روشنی دست خواهیم یافت.

بعد از صحبت های من، از چند نفری پرسیدم که چطور بود، همه گفتند خوب بود. امیدوارم واقعا خوب باشد. آخه ما ایرانی ها ظاهر و باطن مان که یکی نیست. در دلمان یک چیز می گوییم و حرف دیگری به زبان می آوریم.

یکی از کارمندان، بعد از جلسه پیش من گفت که علت علاقه اش به مپصا، بخاطر این بود که مدیرعامل بعد از ورود او به شرکت برایش پیام زده و خوش آمد گفته و در مورد زمینه های کاری اش چند تا سوال کرده. می گفت که در شرکت زیادی کار کرده ولی هیچ جا مثل اینجا مدیرعامل در دسترس نبوده است. درس جالبی بود برای من. خیلی راحت می توان تعلق آدم ها را به مجموعه زیاد کرد. این سیستم اطلاع رسانی شرکت ما واقعا یکی از حسن های شرکت ماست.

نمونه یک روز پرچالش

دو روز است که مدیرعاملمان بعلت کسالت به شرکت نمی آیند. همه نگرانش هستند و حالش را می پرسند. امروز عصر جلسه معارفه مدیر جدید بخش حفاری انجام شد. یک فرد با سابقه زیاد و توان مدیریتی. حداقل در نگاه اول اینگونه به نظر می رسید. بعد از رفتن مدیرپروژه، یکی از کارشناسان که آدم منفی ای هم بود و خیلی از دردسرها از طرف ایشان بود هم رفت. برای ادامه کار یکی از کارشناسان مانده بود که او هم خیلی عجیب و غریب امروز استعفا داد. برایم عجیب بود. این آدم اصلا ابراز ناراحتی نکرده بود. رفتنش را متوجه نشدم. گفتم برم باهاش صحبت کنم تا شاید منصرف شود ولی بیخیال شدم، گفتم بگذار زود قضاوت نکنم و صبر کنم شاید خواسته امتیاز بگیرد. از دست مدیرپروژه حفاری قبلی مان واقعا شکار شدم امروز. نامرد گروه را از هم پاشاند با آن مدیریتش. مدیریت او کاملا بسته بود و نه به کسی اجازه می داد با بچه های پروژه اش حرف بزند و نه به تیمش اجازه می داد بدن اجازه اش با بیرون از گروه ارتباط داشته باشند. نتیجه این نوع مدیریت از هم پاشیدگی است.

امروز عصر، وقتی از جلسه معارفه آمدیم بیرون، متوجه شدم که بلیطی که سفارش داده بودم تا تهیه کنند را برایم نیاورده بودند. پیک ما با خیال راحت همه چیز را ول کرده و رفته بود فوتبال. حسابی عصبانی شدم. بد تر از آن اینکه توی ساختمان هم کسی نبود، منشی ها رفته بودند و آبدارچی شرکت هم که همیشه صبر می کرد تا سرایدار بیاید، زودتر رفته بود فوتبال. حسابی حرص خوردم وقتی آبدارچی شرکت برگشت کلی سرش داد و فریاد کردم که چرا شرکت را تنها گذاشته و اگر اتفاقی می افتاد چی کار می کرد و ...

برای ایجاد آزمایشگاه دنبال زمین هستیم و چند جایی را هم دیده ایم. ولی هنوز هیچی نهایی نشده است. دکتر همه اش توی جلسه امروز می گفت که آزمایشگاه را در فلان جا داریم احداث می کنیم و زمینش را خریده ایم و ... بعد از جلسه گفتم بهش که هنوز هیچی معلوم نیست، تو رو خدا اینقدر نگین. این عادت دکتر واقعا بده.

سر یکی از کارمندان دیگرم که بخاطر مسائل انسانی و در شرایطی که مدیرطرح و برنامه اخراجش کرده بود، بالا پذیرفته بودمش تا آخر سال مشکلی پیش نیاید، مشکل خوردم حسابی. امروز سر یک کار ساده سوتی داد و من هم که کلی باهاش کنار آمده بودم شاکی شدم و بهش گفتم برای سال بعد دنبال کار بگرده. خیلی ناراحت شد. بنده خدا کم مونده بود بهم التماس کنه. شرایط خیلی بدی داره ولی خودشم اصلا سعی نمی کنه از این شرایط بیرون بره. واقعا موندم چی کار کنم. امروز مجبور شدم شمر بمانم و بهش بگویم دنبال کار بگردد. خیلی ناراحت شد. واقعا شرایط بدی است برای تصمیم گیری. از یک طرف مسائل انسانی و از یک طرف هم مسئولیتی که در قبال کار دارم تصمیم گرفتن را برایم سخت کرده است. اگر شما جای من بودید چه می کردید؟ بنده خدا تنها بچه ای است که در خانه مانده و اختلاف سنی اش با پدر و مادرش زیاد است، مادرش هم خیلی مریض است و همه اش دارد مریض داری می کند. پدرش هم بازنشسته و در خانه است. آشپزی ها را بیشتر پدرش انجام می دهد. تازه هم عقد کرده و می خواهد زندگی مشترکش را هم شروع کند. واقعا چی کار می کردید؟ کلی هم فکر کردم تا یک جای دیگر برایش پیدا کنم ولی بنده خدا خودش هم توانایی ندارد و در انجام یک کار ساده هم می ماند. نمی دانم چه کنم.

اخراج

از اتفاقات دیروز یک چیزی را یادم رفت بگویم. یک مسئله مهم. چند وقتی بود که فکر می کردم عذر یکی از کارمندانم را بخواهم. شرایط سختی بود. این آدم را دکتر آورده بود و من مجبور بودم باهاش کار کنم. اصلا خروجی نداشت و بعد از سه ماه دوره آزمایشی اش هیچ چیزی به ما نشان داد که بخاطر آن حفظش کنیم. دکتر هم این را فهمیده بود ولی اصلا حرف اخراج و این حرف ها را نمی زد. تا اینکه پریروز بالاخره حرفش را زد و من هم زود و سریع اقدام کردم. خیلی شانس آوردم، کلی هم نگران بودم که چطور باید این موضوع را مدیریت کنم. مدیرعامل شرکت هم با اخراج این آدم موافق بود و من بیشتر شجاع میشدم در تصمیمم. از حدود دو سه هفته پیش که این تصمیم را گرفتم آروم آروم کارهای این کارمندم را دادم به یکی دیگه و تقریبا خیالم راحت هست که مشکلی ایجاد نمی شود. این فکر کنم دومین نفری است که من اخراج می کنم. دیروز بعد از اینکه خبر رو شنید زنگ زد به من و خواست دلیلش رو بدونه. تصمیم گرفته بودیم بگوییم که فعلا کاری برای ایشان نیست و توانایی هایشان بیشتر از نیاز ماست و ایشالا بعدا از توانایی هایشان استفاده می کنیم.  من هم همین ها رو گفتم و قبول کرد. سخت بود خیلی.

امروز جلسه PMO داشتیم. توی جلسه مدیر طرح و برنامه ما پرید به مدیر پمپ که چرا مصوباتی که به عهده شما بوده را انجام ندادین و ... درست و حسابی دعوا شد ها. صداها رفت بالا و داشت کار به جاهای باریک می کشید. در این شرایط بهترین کار این است که هر دو طرف رو محکوم کنی و مسئله را تمام کنی. من مجبور شدم این کار رو بکنم. اگر چه فکر کنم یه مقداری حرف هام به سمت طرفداری از مدیرپمپ رفت. یاد گرفته ام که در این مواقع مستقیم حرف زدن بدترین چیز است. باید غیر مستقیم حرف زد. سخت ترین جای کار هم همین هست. مثل اینکه غیرمستقیم حرف زدن من بیشتر به نفع یکی دیگر شد.

روز پر انرژی

امروز دو اتفاق مهم افتاد. اول اینکه یکی از شرکت های نفتی دولتی، 3 تا درخواست پروپوزال برای ما فرستادند که از میان آنها، یکی را حتما به ما می دهند. با بچه های گروه صحبت کردم، و افرادی که توانایی نوشتن پروپوزال ها را داشتند را انتخاب کردیم و قرار شد روی آنها کار کنند. برایم تکاپوی بچه ها برای جمع کردن اطلاعات و ... خیلی جالب بود.

عصر یک جلسه گذاشتیم با دکتر و مدیر مالی و مدیرعامل و دو تا از کارشناسان صورتوضعیت حفاری و در مورد نحوه تعامل واحدهای درگیر صحبت کردیم. دکتر همه اش قصد داشت کارها بیندازد گردن واحد مالی. هر چی همه اعضای جلسه می گفتند که راه حل شما شدنی نیست، همه اش حرف خودش را می زد. من خیلی جاها خواستم حرف بزنم ولی با توجه به اینکه زیر نظر دکتر هم هستم مجبور بودم با احتیاط ابراز نظر بکنم. شرایط سخت بود ولی جو کاملا بر علیه دکتر بود. دکتر همین طور عقب می رفت و عصبانی می شد. اصلا جلسه برایش خوب نبود. با مزه است. نحوه مذاکره کردن دکتر را کاملا یاد گرفته ام. معنی حرف هایش را می فهمم. چه حس خوبی است.

پی نوشت: امروز با یکی از همکاران شرکت که دوست هم بودیم، صحبت کردیم. مدتی بود رابطه دوستی مان دچار مشکل شده بود که صحبت امروز خیلی خوبش کرد. حسابی از همه چی انرژی گرفتم امروز.

اولین روز بعد از دو روز غیبت

امروز اولین روز کاری ام بعد از دو هفته در غیبت بود. البته نتوانستم طاقت بیاورم و 5شنبه هم رفتم شرکت تا امروز صفر صفر نباشم و از یک سری اتفاقات اطلاع پیدا کرده باشم. همیشه اولین روز کاری بعد از غیبت های زیاد سخت و پرکار است ولی امروز خدا رو شکر برای من بد نبود. کارها روی روال است تقریبا. یکی از کارمندانم خروجی کارش کم شده بود. امروز با او صحبت کردم و کمی از شرایط بد خانوادگی اش گفت. گفتم سعی کند ذهنش را مرتب کند تا خروجی کارش بیشتر شود، مثل همیشه قبول کرد ولی من چشمم آب نمی خورد . دوباره وادارش کردم تا برنامه اجرایی برای انجام کارها بنویسد. واقعا این راه خیلی خوبی برای کنترل است. هم مطمئن می شوی که همه کارها دیده شده و در حال انجام است و هم می توانی بطور دقیق کارمندت را ارزیابی کنی.

با کارشناسان بخش حفاری هم صحبت کردم. بعد از رفتن مدیرپروژه این واحد بلاتکلیف است. هنوز مدیری انتخاب نشده است. البته مراحل پایانی یک فاز را می گذرانیم و تا شروع فاز بعدی وقت خواهد بود ولی شرایط خوبی نیست. بخصوص اینکه آخر سال است و می خواهیم برنامه استراتژی واحد را برای سال بعد بنویسیم. بدون مدیر نوشتن برنامه خیلی کار بیخودی است.

اتفاق خاص دیگری نبود. مدیرعامل مان حالش خوب نبود  و درخانه استراحت می کرد.