نمونه یک روز پرچالش
دو روز است که مدیرعاملمان بعلت کسالت به شرکت نمی آیند. همه نگرانش هستند و حالش را می پرسند. امروز عصر جلسه معارفه مدیر جدید بخش حفاری انجام شد. یک فرد با سابقه زیاد و توان مدیریتی. حداقل در نگاه اول اینگونه به نظر می رسید. بعد از رفتن مدیرپروژه، یکی از کارشناسان که آدم منفی ای هم بود و خیلی از دردسرها از طرف ایشان بود هم رفت. برای ادامه کار یکی از کارشناسان مانده بود که او هم خیلی عجیب و غریب امروز استعفا داد. برایم عجیب بود. این آدم اصلا ابراز ناراحتی نکرده بود. رفتنش را متوجه نشدم. گفتم برم باهاش صحبت کنم تا شاید منصرف شود ولی بیخیال شدم، گفتم بگذار زود قضاوت نکنم و صبر کنم شاید خواسته امتیاز بگیرد. از دست مدیرپروژه حفاری قبلی مان واقعا شکار شدم امروز. نامرد گروه را از هم پاشاند با آن مدیریتش. مدیریت او کاملا بسته بود و نه به کسی اجازه می داد با بچه های پروژه اش حرف بزند و نه به تیمش اجازه می داد بدن اجازه اش با بیرون از گروه ارتباط داشته باشند. نتیجه این نوع مدیریت از هم پاشیدگی است.
امروز عصر، وقتی از جلسه معارفه آمدیم بیرون، متوجه شدم که بلیطی که سفارش داده بودم تا تهیه کنند را برایم نیاورده بودند. پیک ما با خیال راحت همه چیز را ول کرده و رفته بود فوتبال. حسابی عصبانی شدم. بد تر از آن اینکه توی ساختمان هم کسی نبود، منشی ها رفته بودند و آبدارچی شرکت هم که همیشه صبر می کرد تا سرایدار بیاید، زودتر رفته بود فوتبال. حسابی حرص خوردم وقتی آبدارچی شرکت برگشت کلی سرش داد و فریاد کردم که چرا شرکت را تنها گذاشته و اگر اتفاقی می افتاد چی کار می کرد و ...
برای ایجاد آزمایشگاه دنبال زمین هستیم و چند جایی را هم دیده ایم. ولی هنوز هیچی نهایی نشده است. دکتر همه اش توی جلسه امروز می گفت که آزمایشگاه را در فلان جا داریم احداث می کنیم و زمینش را خریده ایم و ... بعد از جلسه گفتم بهش که هنوز هیچی معلوم نیست، تو رو خدا اینقدر نگین. این عادت دکتر واقعا بده.
سر یکی از کارمندان دیگرم که بخاطر مسائل انسانی و در شرایطی که مدیرطرح و برنامه اخراجش کرده بود، بالا پذیرفته بودمش تا آخر سال مشکلی پیش نیاید، مشکل خوردم حسابی. امروز سر یک کار ساده سوتی داد و من هم که کلی باهاش کنار آمده بودم شاکی شدم و بهش گفتم برای سال بعد دنبال کار بگرده. خیلی ناراحت شد. بنده خدا کم مونده بود بهم التماس کنه. شرایط خیلی بدی داره ولی خودشم اصلا سعی نمی کنه از این شرایط بیرون بره. واقعا موندم چی کار کنم. امروز مجبور شدم شمر بمانم و بهش بگویم دنبال کار بگردد. خیلی ناراحت شد. واقعا شرایط بدی است برای تصمیم گیری. از یک طرف مسائل انسانی و از یک طرف هم مسئولیتی که در قبال کار دارم تصمیم گرفتن را برایم سخت کرده است. اگر شما جای من بودید چه می کردید؟ بنده خدا تنها بچه ای است که در خانه مانده و اختلاف سنی اش با پدر و مادرش زیاد است، مادرش هم خیلی مریض است و همه اش دارد مریض داری می کند. پدرش هم بازنشسته و در خانه است. آشپزی ها را بیشتر پدرش انجام می دهد. تازه هم عقد کرده و می خواهد زندگی مشترکش را هم شروع کند. واقعا چی کار می کردید؟ کلی هم فکر کردم تا یک جای دیگر برایش پیدا کنم ولی بنده خدا خودش هم توانایی ندارد و در انجام یک کار ساده هم می ماند. نمی دانم چه کنم.